گلبانگ دل

فرهنگی،هنری،ادبی،ویراستاری،چاپ کتاب،شعر،داستان،دکلمه

گلبانگ دل | داستان

غلامرضا رضائی اصل
گلبانگ دل فرهنگی،هنری،ادبی،ویراستاری،چاپ کتاب،شعر،داستان،دکلمه

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه

پارت هشتم

اولش ازش ترسیدم ، ولی بعدها وقتی دیدم بی آزاره دلم براش سوخت ... سوز سرما به صورتم می نشست و اذیتم می کرد . یحیی جلوتر از من تند و تند می رفت و من واسه این که بهش برسم مجبور بودم بدوم ... شال گردنم رو دور صورتم پیچیدم و دستامو توی جیب پالتوم گذاشتم ؛ بارش برف تند شده بود و توی این جاده پرنده پر نمی زد ؛ من بودم و شیرین عقلی به اسم یحیی ؛ که الان خوشحالم که همراهمه ، هرچند ۲۰ قدمی ازم جلوتر می رفت ولی باز هم خدا رو شکر که تنها نیستم ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ | 3:25 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت هفتم

شغل ام و شهر زندگی ام را دوست داشتم . اما یک وقت هایی زندگی دچار تغییر میشود. مثل همان چهار سال پیش ، که به دعوت یکی از دوستان قدیمی ام به روستا آمدم . آقای شهبازی از همان دوران کودکی و مدرسه ، از دوستان صمیمی ام بود و چندین سال بود که در مدرسه روستا تدریس میکرد. قرار بود که فقط یکروز در روستا بمانم ولی محبت و شور و اشتیاقی که در میان دانش آموزان دیدم ، من را ترغیب کرد که همینجا بمانم و در حد توانم در مدرسه همکاری کنم . آقای شهبازی در نزدیکی مدرسه ، یک خانه با دو اتاق اجاره کرده بود و قرار شد که من هم در یکی از اتاق های خانه ، وسایلم را ببرم . دوری از شهر ، برایم اوایل سخت بود اما محبت و مهربانی های مردمان اینجا ، کم کم مرا به این باور رساند که روحم متعلق به این روستاست .


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ | 5:0 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی


فیروزه

پارت هفتم

از فکر خودم خنده ام گرفت ... آخه آدم دیوونه مگه این چیزا هم حالیشه ؟ توی وربن همه می گفتن یه تخته ش کمه ... خودم رو رسوندم بهش و شونه به شونه اش راه رفتم ... هیچ نمی گفت ...مش باقر بجز یحیی سه تا بچه ی دیگه هم داشت که همه شون سالم بودن و مشغول کار و زندگی ...و خودش هم توی مغازه ی لبنیاتیش مشغول بود . من زیاد در موردشون چیزی نمی دونستم . چند ماه بیشتر نبود که اومده بودم وربن ... و این چیزا رو هم از بچه ها شنیدم . وقتی که یه روز یحیی رو نزدیک مدرسه دیدم ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ | 4:36 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت ششم

امیرسعید ، انگار اصلا حرف های آقا کریم را نمی شنید . دستانش را درون موهای مجعد اش فرو برد و نگاهی به قوری قرمز رنگ و لیوان های درون سینی انداخت . آقا کریم یک لیوان چایی از توی سینی مسی برداشت و در مقابل امیر سعید قرار داد.
آقا کریم : (( چایی ات سرد نشه ، آقا امیر سعید .))
امیرسعید بی اعتنا به لیوان چایی با صدایی گرفته ، جواب داد :
(( بچه که بودم سوال های سخت ریاضی را در مدرسه حل میکردم ، یادم هست که حتی هفته ها به یک مساله مشکل ریاضی فکر می کردم و در نهایت وقتی به جواب می رسیدم و مساله حل می شد ، انگار فاتح جهان شده بودم . معلم هایم امید داشتند که در یکی از رشته های مهندسی بتوانم در آینده ادامه تحصیل بدهم ، ولی عشق و علاقه ام به ادبیات ، مانع شد که به رشته ریاضی در دبیرستان بروم . بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، معلم شدم و تمام زیبایی های جهان را در نگاه کنجکاو ومعصوم شاگردانم جستجو کردم و با نفس ها و بوی گچ و تخته سیاه ، انس گرفتم


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴ | 1:10 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه

پارت ششم

شونه هاش تکون می خورد ، روبروش نشستم و سرم رو خم کردم و نگاهش کردم . رد اشک روی صورتش پیدا بود ...یحیی گریه می کنی ؟ بدون اینکه جوابمو بده اومد بلند بشه که توی برف ها لیز خورد و افتاد . کمکش کردم ، بلند شد . روسری گلداری توی دستش بود که چپوندش توی جیبش ... با آستین پالتوش صورت خیسش رو پاک کرد و جلوتر از من حرکت کرد ؛ من مات حرکاتش بودم ، می تونم قسم بخورم که این آدمی رو که الان دیدم ، دیوونه نبود . یه مرد زخمی بود که روزگار باهاش بدجور بازی کرده بود ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ | 1:51 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت پنجم

امیر سعید سرش را به سوی آقا کریم چرخاند و با آهی که از اعماق سینه اش بیرون می آمد ، گفت :
(( مدت هاست که در یک نقطه از زمان ، متوقف شده ام . حرکت و زندگی در همان روزهایی بود که امیدوار به وصال نرگس خاتون بودم . انگار صبح جدیدی در زندگی ام طلوع کرده بود و تمام غم های گذشته های دور ، با روشنایی اش محو شده بودند. حالا تقریبا سه سال گذشته و در این بی خبری و انتظار ، صد ها بار خاطره ها را مرور کرده ام . هر صبح با امید به اینکه شاید خبر یا نشانی از او بدستم برسد ، بیدار میشوم و تمام روز را در هاله ایی از امید و نا امیدی سپری میکنم . راستی که سخت ترین کار جهان ، زندگی در حصار بلاتکلیفی است . شاید هم تکلیف ام سال هاست که روشن است اما به شکرانه سهم خوشبختی ام از زندگی که خاطرات زیبای اوست ، دوست دارم در این بلاتکلیفی زندگی کنم .

آقا کریم ، آستین های پیراهن سفیدش را قدری بالا زد و کلاه بافتنی اش را از روی سر برداشت و بر روی میز آهنی گذاشت . انگار که از حرف های امیر سعید ، نا آرام شده بود. با لحنی غمگین گفت :
(( شما که اولین کسی نیستی که در عشق بلاتکلیف مانده ، حالا اگر هم اسمش را شکست عشقی نگذاریم ، همین بلاتکلیفی وقتی طولانی شود ، تنها دوایش پذیرش تلخ حقیقت است . آدمیزاد که از آهن نیست . احساس دارد . آستانه تحمل دارد . یکروز بلاخره طاقتش تمام میشود . باور کن اگر دیوار های همین چایخانه قادر به صحبت بودند ، برایت صد ها ماجرا روایت میکردند از غم فراق و دوری . شاید عشق می آید تا ناخالصی ها را ببرد و این یکرنگی و مهر که در وجود عاشق ، نقش میبندد خودش یعنی نتیجه عشق. حالا بعضی ها به معشوق رسیدند و خیلی ها هم نرسیدند...))


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ | 2:46 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه

پارت پنجم

چه گرفتاری شدم توی این سرما و با این خل و چل ...نمیشه هم ولش کنم برم ... بطرفش رفتم ، یحیی روی زمین نشسته بود و پشتش به من بود ...با مهربانی گفتم : این جوری می خوای باهام بیایی ؟ این طوری که تا شب هم نمی رسیم قزوین ... دستم و رو شونه اش گذاشتم و گفتم : پاشو بریم تو برف ها چرا نشستی سرما می خوری ... یحیی هیچ نگفت ... همینطور روی زمین پهن شده بود و سرش پایین بود ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ | 17:25 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت چهارم

زیبایی های دنیا انگار فقط در کنار او ، معنی پیدا میکردند. همه جا برایش سرد و بی روح و بی جلوه بود. بازوان نیرومند و هیکل تنومندش این روزها با ضعف و رنگ پریدگی که در صورتش بود ، مثل سابق جلوه گری نمی کردند. موهای مجعد و خرمایی رنگش ، ماه ها بود که قیچی نشده بودند و این ژولیدگی و رنگ پریدگی ، هیچ واژه و توضیحی نیاز نداشت . زجر دوری و غم و بلاتکلیفی بود.
خطوط بی شمار پیشانی اش انگار رگه هایی از انتظار بودند که در موازات با دلهره های این چند سال ، بر روی چهره اش حکاکی شده اند .
آرام آرام به سمت پنجره چایخانه رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز آهنی برداشت و بر روی آن نشست. در یک لحظه ، نگاهش معطوف به گلدان پتوس شد که بر روی میز قرار داشت . برگ های سبز رنگ براق و قلبی شکل گلدان ، برایش یادآور نرگس خاتون بودند. همیشه می گفت : (( زندگی را باید از همین گیاه پتوس آموخت. در آب هم جوانه میزند و با شرایط محیط ، خودش را سازگار میکند...)


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ | 1:24 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه

پارت چهارم

یحیی زیر لب ترانه ای می خوند و سرش رو تکون می داد ؛ کمی دقت کردم ببینم چی می خونه ... هی گلم ... هی گل ... فیروزه گم شده و چارقدش باد برد ... سری تکون دادم و گفتم : به به ! چه صدای خوبی داری ... با دست به شونه اش زدم ... یحیی ایستاد و خودش رو عقب کشید و دوباره رو به وربن با دو رفت ... من مات و متحیر سر جام موندم ... و داد زدم یحیی ...یحیی وایسا کجا میری ؟


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴ | 6:6 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت سوم

آقا کریم با یک آب پاش پلاستیکی کوچک ، در حال آب دادن به گلدان ها بود

(( سلام آقا کریم ))

(( به به ، سلام آقای مشفقی ، خوبی ؟ بیا تو ، یک چایی دبش ، نوش جان کن . اتفاقا به یادت بودم ...))
آقا کریم با مهربانی و مهمان نوازی همیشگی اش ، دوباره میزبان دردودل های امیرسعید می شد.

داخل چایخانه پر بود از قاب های عکس و نقش و نگار های قدیمی. انگار که یک موزه تاریخی در قلب روستا ، بنا شده است . قاب هایی از عکس های یادگاری با پهلوانان ، مراسم مذهبی و طبیعت بکر و زیبای روستا و...
ولی امیرسعید انگار چشم هایش هیچ تصویر و قابی را نمی دیدند. مدت ها بود که هر جا قدم می زد ، فقط دنبال رد و نشانی از نرگس خاتون بود.


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ | 3:46 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه

پارت سوم

ول کن نبود ، گفت : تا نزدیکی های قزوین باهات میام ...چاره ای نبود توی این جاده و با این هوا بهتر بود تنها نباشم ... نگاهی به یحیی کردم ... داشت بر و بر منو نگاه می کرد ، از حالت صورتش خنده ام گرفت ... همون طوری که می خندیدم ...گفتم : بریم ... با یه جهش اومد کنارم ایستاد . پالتو بلندش تا رو زمین کشیده می شد و کلاهش رو تا روی چشم هاش کشیده بود . تقریبا ۳۰ سالش بود و با این که سر و صورتش کثیف و خاکی بود ولی صورت جذاب و مردونه اش کاملا پیدا بود ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ | 3:21 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت دوم

تصویرش در تمام لحظه ها یادآوری می شد . آن هیکل نحیف در زیر چارقد شیری رنگ و شال نخی تزیین شده اش با نگین های عقیق و رگ های آبی برجسته برروی دستان ظریف اش که انگار ریسمان های فیروزه رنگی بودند که بر ژرفای نگاه میپیچیدند.

حالا امیر سعید مشفقی ، کوچه های روستا را با یاد نرگس خاتون قدم میزد و دو چشم نمناک و بغض قدیمی اش ، تاییدی دوباره بر این حقیقت بود که فراموش کردن او ، ممکن نخواهد بود .

تا چایخانه آقا کریم ، دیگر فاصله ای نبود . گلدان های حسن یوسف و شمعدانی در کنار در ورودی چایخانه گذاشته شده بودند و با فاصله ای کم ، یک میز چوبی بود که بر روی آن یک گلاب پاش قدیمی قرار گرفته بود . اهالی روستا ، همیشه قبل از وارد شدن به چایخانه ، مقداری گلاب بر روی دست و صورتشان می پاشیدند.


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ | 2:53 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از هنگامه آقاسی

بانوی احساس

پارت اول

در حالیکه صدایش میلرزید، آرام با خود زمزمه کرد: زمن صبر بی او توقع مدار ...که با او هم امکان ندارد قرار ... نه نیروی صبرم نه جای ستیز ...نه امکان بودن نه پای گریز ...( سعدی )

پاییز بود . هوایی دل انگیز در فصل عاشقی و شبنم امید که قطره قطره از باران مهر بر روی باغچه های خانه های روستا می بارید. بوی نمناکی خاک زیر پای رهگذران ، هوا را عطر آگین کرده بود . برگ های رنگارنگ با چرخشی موزون فرود می آمدند و با تلالوء رنگ های پاییزی شان ، انگار تکه هایی از لباس های شاد محلی بودند که با زیباترین رنگ های دنیا ، نقاشی شده اند. صدای فاخته ها از روی دیوارهای کاهگلی شنیده می شد و شاخه های درخت های خرمالو ، با میوه های نارنجی رنگ و زیبا ، دلربایی می کردند.

اما این کوچه های باران زده ، غمی داشتند . باید صدای خش خش برگ ها از زیر قدم های با طمانینه او هم شنیده شود. چرا فقط در خیال ، قدم میزند و همراهی میکند ؟


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل

تاريخ : دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ | 1:11 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه
پارت دوم
توی همین فکرها بودم که یک دفعه هن هن نفسی رو نزدیکم حس کردم ، با ترس سر برگردوندم داشتم شاخ در می آوردم یحیی بود !...
توی الموت همه می دونستند که کاملا تعطیله! تا من و دید گفت: سلام آقا معلم ، سردته؟ گفتم : یحیی این جا چه می کنی ؟ بابات دربه در دنبالت می گرده... چرا نمی آیی وربن ( نام روستایی در الموت ) ؟
خنده ای کرد و گفت : ول کن آقا معلم ...کجا میری ؟ گفتم : قزوین... گفت : مگه خری؟! تو این هوا...
زدم زیر خنده ، راست می گفت ... به من می خندی ؟ مسخره ام می کنی ؟
گفتم : نه یحیی ، بابام مریضه باید پنج شنبه ها و جمعه ها برم پیشش ...
خندید و گفت : بمیره راحت میشی ... با غیظ نگاهش کردم ، سکسکه ای زد و گفت : اگه سردته بیا دستت رو بکن توی جیبم . گفتم : برگرد یحیی من می رم ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نویسنده , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ | 15:6 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه
پارت اول

از الموت تا قزوین با ماشین سه ساعتی راه بود ، الان توی این برف و پای پیاده نمی دونم کی می رسم ... هنوز هوا گرگ و میش بود که راه افتادم ، برف هم که امان نمی داد . این هم یکی از دردسرهای سرباز معلم بودنه ؛ سه ماهی از آغاز سال تحصیلی گذشته بود و من چهار روز هفته رو از طالقان میومدم الموت توی این برهوت ، احساس کردم کسی سایه به سایه م داره میاد ، توی همین فکرها بودم که یک دفعه ......


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , گلبانگ دل , نویسنده , نفس موسوی

تاريخ : چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ | 1:32 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان کوتاه از خانم زینب نصیری

اول آذر بود درست روز تولدم ، کسی یادش نبود حتی بهترین دوستم ، رفتم وضو گرفتم و با خودم گفتم درسته هیچکس یادش نیست ولی یکی هست که همه چی رو یادش می مونه ، سجاده رو پهن کردم و نشستم رو به روی خدا و باهاش حرف زدم . کلی حرف برا گفتن داشتیم . من یه چیزی می گفتم اون صد تا دونه محبت بهم هدیه می داد . غوغایی داشتیم با هم ، یهو بهم گفت چشمات رو ببند گفتم واسه چی ، گفت سوال ممنوع دختر پاییزی من ، گفتم چشم و چشام و بستم ، باورتون نمیشه وقتی پنجره چشمام و باز کردم یه کیک بزرگ جلوم بود پر از شمع های خوشگل ، و خدا رو دیدم که بهم میوه دوست داشتن و مهربونی تعارف می کرد . وای نمی دونی چه ذوقی داشتم انگاری تو بهشت بودم ؛ به دور و برم که نگاه کردم ، یه کلبه کوچیک رو دیدم که سقفش از پر های قو پوشیده شده بود ، کنار کلبه دریاچه قشنگی زندگی می کرد . پروانه ها رو دیدم که با بالشون برام دست می زدند و تولدم رو تبریک می گفتن ؛ اصلا اونجا بهشت بود ! خود خوده بهشت . رو به روی خدا نشستم ، من از آرزوهام گفتم و خیلی چیزای دیگه ، خدا فقط گوش می داد و لبخند زیباش دنیام و عوض می کرد ، آخه می دونی یه آرامشی تو نگاش بود که آرومم می کرد . نوبت خدا شد شروع کرد به حرف زدن ، من که اشک تو چشام دو دو می زد ، اخمی کرد و با دستای همیشه مهربونش اشکام و پاک کرد و گفت : نگران نباش . دختر مهربونم نمی خواهی شمع ها رو فوت کنی ؟ گفتم : آره ، ولی یه شرط داره . گفت : چشم
گفتم : با هم فوت کنیم ؟ گفت : حتما ، و این شد زیباترین تولد برای من .
زیبای من ، وقتی دنیا را از پنجره پلک های تو دیدم عاشق شدم . آنقدر زیبا بودی که وقتی گفتی نگران نباشم همه آرزوهایم یکی یکی از دفتر ذهنم پاک شدند ، خوشحالم چون تو رو دارم ، مرسی که هستی قربونت برم دوستت دارم .


*زینب نصیری *

روستای پاقلات


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , گلبانگ دل

تاريخ : یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ | 2:47 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان کوتاه از خانم هادیه قاسمی

در حال پرسه زدن در بیابان های دور افتاده ی دلم بودم که ناگهان جنگل سرسبز موهایت نگاهم را به خود دوخت و بی اراده به سمتش دویدم . از مقصد واهمه داشتم اما نیرویی عجیب مرا به سمت جلو سوق می داد.

بی وقفه شاخه ها را یکی پس از دیگری کنار زدم انگار دلم در جستجوی گنجی ارزشمند بود .

یکباره چشمان دلم از شوق دیدن کندوی عسل نگاهت برق زد . دستان دلم بی اختیار پیش رفت و ذره ای از عسل نگاهت را چشید که ناگهان زنبورهای مژگانت به دلم حمله ور شدند و آن را نیش باران کردند و دیگر هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود و دلم به اسارت سربازان چشمانت افتاد .

مرا به دادگاه لب هایت بردند و قاضی بی رحم لب هایت حکم به قصاص دلم داد ، آن هم در ملا عام و در میدان شهر دلت ...

وکیل قلبم مدارک تپش هایش را ارائه داد و قاضی ، حکم را به حرمت عشق تغییر داد ...
و من اکنون در زندان دلت محکوم به حبس ابدم ...


فاطمه پایگذار
زین الدین


گفت : سرت رو بالا بگیر ببینمت!
توی دلم با حرفش کیلو کیلو قند آب شد و لپ هام گل های سرخ شقایق شون رو نمایان کردن .
سرم رو بالا گرفتم و منعکس شد لنز چشمام ، توی گوی قهوه ای چشماش و فهمیدم عشق برای هرکس ؛ رنگ چشمای دلربای دلبرشه

از دلتنگی های دخترانه ، برای بابایی که رفت :
با تمام التماس های دخترانه ام ، دوباره دست رد بر سینه ام زدی ... جواب همه دلتنگی ها و بی قراری هایم ؛ باز هم تو نبودی !
پاسخ همه آنها شد یک پلاک کشف شده در جزیره مجنون با کد عملیاتی تو ...!

پلاک را مهمان گردنم که می کنم ، خنکای آن مانند گلوله ای گرم به تنم اصابت می کند و در جان تن می نشیند و شیرینی عشقی عظیم و فراقی عظیم تر را در سراسر وجودم نشر می دهد .

تو نیامدی ، اما همین پلاک سرد و خسته از هجمه دشمن نیز ، به قلب بی قرار دختری چون من ؛ یک جهان زندگی را اهدا می کند .

* هادیه قاسمی *


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , گلبانگ دل

تاريخ : چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ | 2:4 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

داستان کوتاه از خانم احلام کوتی

در آمفی تئاتر را باز می کنم ، نفسم را در سینه حبس می کنم و بغضم را فرو می خورم .

بچه ها یکی یکی وارد می شوند . ساعت به ۹ شب نزدیک می شود . مهمان ها تماس می گیرند .
برای رسیدن به برنامه محل آمفی را پیدا کنند .


مثل همیشه همه چیز آماده شروع برنامه است ، من هم مثل سابق منتظر رسیدن سرزده ای او ...
اما دریغ ، از یک همچنان به صفحه تلفنم چشم دوخته بود که یکی از بچه ها شکلات تعارف می کند . نگران نباش هیچ چیز همیشگی نیست .

لبخندی تصنعی می زنم و شکلات را در دهانم می گذارم . بلند می شوم و خود را به بیرون از آمفی می رسانم . دوست داشتم گریه کنم اما کسی نبود تا بغلش کنم ...

بچه ها از دور صدایم می زنند . کجایی ؟
مهمان ها سراغت را می گیرند .

برنامه تمام می شود . شمع های سن را یک یکی خاموش می کنم و در کارتون می چینم . گل ها را از گلدان در می آورم و بین بچه ها تقسیم می کنم .
آب گلدان هنوز سرد بود ، اما گلها پژمرده شده بودند . درست مثل خودم ، آره ما همینیم .

روزها تمام می شوند . پاییزها بهار می شوند و ما همچنان چشم به راه اتفاق های تکرار هستیم اما تنها تکرار عشق است که تکراری نمی شود .

صورتم را می شویم و مسواکم را می زنم . به رختخواب بر می گردم و امشب هم با بالشت خیس خوابم می برد و این تکرار را دوست دارم ...

*احلام کوتی*


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , گلبانگ دل

تاريخ : دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴ | 21:7 | نویسنده : هنگامه آقاسی |

پروانه پناهی/ نویسنده

کاش ماهم یک دختر داشتیم...

پدر پوزخند بلندی کرد و گفت:

بهتون‌نمیاد حسود باشید نبینم دیگه ها!

بخشی از داستان"بعد من تو بخوان"

نویسنده:پروانه پناهی

متولد ۱۳۶۹

متولدخوزستان

ساکن شاهین شهر


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: پروانه پناهی , داستان

تاريخ : پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۲ | 11:59 | نویسنده : روابط عمومی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.