
فیروزه
پارت دوم
توی همین فکرها بودم که یک دفعه هن هن نفسی رو نزدیکم حس کردم ، با ترس سر برگردوندم داشتم شاخ در می آوردم یحیی بود !...
توی الموت همه می دونستند که کاملا تعطیله! تا من و دید گفت: سلام آقا معلم ، سردته؟ گفتم : یحیی این جا چه می کنی ؟ بابات دربه در دنبالت می گرده... چرا نمی آیی وربن ( نام روستایی در الموت ) ؟
خنده ای کرد و گفت : ول کن آقا معلم ...کجا میری ؟ گفتم : قزوین... گفت : مگه خری؟! تو این هوا...
زدم زیر خنده ، راست می گفت ... به من می خندی ؟ مسخره ام می کنی ؟
گفتم : نه یحیی ، بابام مریضه باید پنج شنبه ها و جمعه ها برم پیشش ...
خندید و گفت : بمیره راحت میشی ... با غیظ نگاهش کردم ، سکسکه ای زد و گفت : اگه سردته بیا دستت رو بکن توی جیبم . گفتم : برگرد یحیی من می رم ...
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , نویسنده , نفس موسوی , گلبانگ دل
تاريخ : جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ | 15:6 | نویسنده : هنگامه آقاسی |
