گلبانگ دل

فرهنگی،هنری،ادبی،ویراستاری،چاپ کتاب،شعر،داستان،دکلمه

داستان از خانم نفس موسوی

غلامرضا رضائی اصل
گلبانگ دل فرهنگی،هنری،ادبی،ویراستاری،چاپ کتاب،شعر،داستان،دکلمه

داستان از خانم نفس موسوی

فیروزه
پارت دوم
توی همین فکرها بودم که یک دفعه هن هن نفسی رو نزدیکم حس کردم ، با ترس سر برگردوندم داشتم شاخ در می آوردم یحیی بود !...
توی الموت همه می دونستند که کاملا تعطیله! تا من و دید گفت: سلام آقا معلم ، سردته؟ گفتم : یحیی این جا چه می کنی ؟ بابات دربه در دنبالت می گرده... چرا نمی آیی وربن ( نام روستایی در الموت ) ؟
خنده ای کرد و گفت : ول کن آقا معلم ...کجا میری ؟ گفتم : قزوین... گفت : مگه خری؟! تو این هوا...
زدم زیر خنده ، راست می گفت ... به من می خندی ؟ مسخره ام می کنی ؟
گفتم : نه یحیی ، بابام مریضه باید پنج شنبه ها و جمعه ها برم پیشش ...
خندید و گفت : بمیره راحت میشی ... با غیظ نگاهش کردم ، سکسکه ای زد و گفت : اگه سردته بیا دستت رو بکن توی جیبم . گفتم : برگرد یحیی من می رم ...


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , نویسنده , نفس موسوی , گلبانگ دل

تاريخ : جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ | 15:6 | نویسنده : هنگامه آقاسی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.