
فیروزه
پارت هشتم
اولش ازش ترسیدم ، ولی بعدها وقتی دیدم بی آزاره دلم براش سوخت ... سوز سرما به صورتم می نشست و اذیتم می کرد . یحیی جلوتر از من تند و تند می رفت و من واسه این که بهش برسم مجبور بودم بدوم ... شال گردنم رو دور صورتم پیچیدم و دستامو توی جیب پالتوم گذاشتم ؛ بارش برف تند شده بود و توی این جاده پرنده پر نمی زد ؛ من بودم و شیرین عقلی به اسم یحیی ؛ که الان خوشحالم که همراهمه ، هرچند ۲۰ قدمی ازم جلوتر می رفت ولی باز هم خدا رو شکر که تنها نیستم ...
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , نفس موسوی , گلبانگ دل
تاريخ : شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ | 3:25 | نویسنده : هنگامه آقاسی |
