
در حال پرسه زدن در بیابان های دور افتاده ی دلم بودم که ناگهان جنگل سرسبز موهایت نگاهم را به خود دوخت و بی اراده به سمتش دویدم . از مقصد واهمه داشتم اما نیرویی عجیب مرا به سمت جلو سوق می داد.
بی وقفه شاخه ها را یکی پس از دیگری کنار زدم انگار دلم در جستجوی گنجی ارزشمند بود .
یکباره چشمان دلم از شوق دیدن کندوی عسل نگاهت برق زد . دستان دلم بی اختیار پیش رفت و ذره ای از عسل نگاهت را چشید که ناگهان زنبورهای مژگانت به دلم حمله ور شدند و آن را نیش باران کردند و دیگر هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود و دلم به اسارت سربازان چشمانت افتاد .
مرا به دادگاه لب هایت بردند و قاضی بی رحم لب هایت حکم به قصاص دلم داد ، آن هم در ملا عام و در میدان شهر دلت ...
وکیل قلبم مدارک تپش هایش را ارائه داد و قاضی ، حکم را به حرمت عشق تغییر داد ...
و من اکنون در زندان دلت محکوم به حبس ابدم ...
فاطمه پایگذار
زین الدین
گفت : سرت رو بالا بگیر ببینمت!
توی دلم با حرفش کیلو کیلو قند آب شد و لپ هام گل های سرخ شقایق شون رو نمایان کردن .
سرم رو بالا گرفتم و منعکس شد لنز چشمام ، توی گوی قهوه ای چشماش و فهمیدم عشق برای هرکس ؛ رنگ چشمای دلربای دلبرشه
از دلتنگی های دخترانه ، برای بابایی که رفت :
با تمام التماس های دخترانه ام ، دوباره دست رد بر سینه ام زدی ... جواب همه دلتنگی ها و بی قراری هایم ؛ باز هم تو نبودی !
پاسخ همه آنها شد یک پلاک کشف شده در جزیره مجنون با کد عملیاتی تو ...!
پلاک را مهمان گردنم که می کنم ، خنکای آن مانند گلوله ای گرم به تنم اصابت می کند و در جان تن می نشیند و شیرینی عشقی عظیم و فراقی عظیم تر را در سراسر وجودم نشر می دهد .
تو نیامدی ، اما همین پلاک سرد و خسته از هجمه دشمن نیز ، به قلب بی قرار دختری چون من ؛ یک جهان زندگی را اهدا می کند .
* هادیه قاسمی *
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , گلبانگ دل
