
بانوی احساس
پارت اول
در حالیکه صدایش میلرزید، آرام با خود زمزمه کرد: زمن صبر بی او توقع مدار ...که با او هم امکان ندارد قرار ... نه نیروی صبرم نه جای ستیز ...نه امکان بودن نه پای گریز ...( سعدی )
پاییز بود . هوایی دل انگیز در فصل عاشقی و شبنم امید که قطره قطره از باران مهر بر روی باغچه های خانه های روستا می بارید. بوی نمناکی خاک زیر پای رهگذران ، هوا را عطر آگین کرده بود . برگ های رنگارنگ با چرخشی موزون فرود می آمدند و با تلالوء رنگ های پاییزی شان ، انگار تکه هایی از لباس های شاد محلی بودند که با زیباترین رنگ های دنیا ، نقاشی شده اند. صدای فاخته ها از روی دیوارهای کاهگلی شنیده می شد و شاخه های درخت های خرمالو ، با میوه های نارنجی رنگ و زیبا ، دلربایی می کردند.
اما این کوچه های باران زده ، غمی داشتند . باید صدای خش خش برگ ها از زیر قدم های با طمانینه او هم شنیده شود. چرا فقط در خیال ، قدم میزند و همراهی میکند ؟
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل
