
بانوی احساس
پارت ششم
امیرسعید ، انگار اصلا حرف های آقا کریم را نمی شنید . دستانش را درون موهای مجعد اش فرو برد و نگاهی به قوری قرمز رنگ و لیوان های درون سینی انداخت . آقا کریم یک لیوان چایی از توی سینی مسی برداشت و در مقابل امیر سعید قرار داد.
آقا کریم : (( چایی ات سرد نشه ، آقا امیر سعید .))
امیرسعید بی اعتنا به لیوان چایی با صدایی گرفته ، جواب داد :
(( بچه که بودم سوال های سخت ریاضی را در مدرسه حل میکردم ، یادم هست که حتی هفته ها به یک مساله مشکل ریاضی فکر می کردم و در نهایت وقتی به جواب می رسیدم و مساله حل می شد ، انگار فاتح جهان شده بودم . معلم هایم امید داشتند که در یکی از رشته های مهندسی بتوانم در آینده ادامه تحصیل بدهم ، ولی عشق و علاقه ام به ادبیات ، مانع شد که به رشته ریاضی در دبیرستان بروم . بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، معلم شدم و تمام زیبایی های جهان را در نگاه کنجکاو ومعصوم شاگردانم جستجو کردم و با نفس ها و بوی گچ و تخته سیاه ، انس گرفتم
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , هنگامه آقاسی , گلبانگ دل
